تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم


تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم

تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم


تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم

تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم


تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم

تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم


چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم

چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او
جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او
جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او
جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او
جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او
جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او
جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت
بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت
بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت
بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت
بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت
بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت
بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت
امید به الطافش آینده همی دارم
امید به الطافش آینده همی دارم
امید به الطافش آینده همی دارم
امید به الطافش آینده همی دارم
امید به الطافش آینده همی دارم
امید به الطافش آینده همی دارم
امید به الطافش آینده همی دارم
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم